مگر چند سالت است؟
که چشم هایت چون شراب هزار ساله مست میکنند و گونه هایت مثل دختر های چهارده ساله رنگ میگیرند...
حرف هایت گاهی مثل پسر های بیست ساله پر از شور و اشتیاق است، و گاهی مثل پدربزرگ هایمان، پر از مردانگی و قدرت
وقت هایی که من میخندم، میشوی همان مرد سی ساله ای که احساسش را فقط از چشم هایش میفهمی و وقت هایی که اشک میریزم، میشوی همان پسر شانزده ساله ی بی قراری که ادای آدم بزرگ ها را در می آورد!
اصلا چطور میشود فهمید که تو خنده هایت را از کدام قرن آورده ای؟
که هر لبخند کوچکی، یک جهان را را فرو میریزد. و من عاشق این جهان به هم ریخته ام!
و مهم تر از همه ی این زیبایی هایت، وقت هاییست که من را درک میکنی ...
تو آنقدر من را میفهمی، که گاهی از خودم میپرسم: مگر چند سالت است؟
اما بعد میگویم: اصلا مهم نیست چند سالت باشد ..
من به اندازه ی هزار سال دوستت دارم...
| دلارام شریفی |